فینگیلی من و بابا

بهترین نی نی دنیا

میدونی عشق یعنی چی عشق یعنی اینکه  از صبح تا شب یکی همش همراهت باشه تو خستگیا و تو شادیا و ناراحتیا بدونی یکی باهاته  تنها کسی که میدونه تو دلت چی میگذره  مامان جون یکی خیلی ناراحتم  کرد چرا بعضی ها نمیفهمن که زن باردارو نباید ناراحت کنن عسل مامان نمیدونی چقدر دلم میشکنه خیلی اوقات اما به روی خودم نمیارم و فقط کسایی که اذیتم میکنن رو میسپرم به خدا و میگم جوابشون رو خدا بده  ولش کن ولی به غیر از اون کل زندگی من و تو بابایی شده پر از شادی و خوشی نمیدونی که چقدر از بودن  با تو خوشبخت و خوشحالیم  یعنی اگر تو و بابایی جیگرت تو زندگیم نبودین نمیدونستم که عشق چه مفهومی داره عشق یعنی شماها البته بماند که از وقتی مامان شدم تازه میفهمم مامانم چقدر ...
15 مرداد 1391

<no title>

سلام به نی نی ناز مامان  گل من  وارد سیزدهمین هفته از بارداری شدم همش تو فکرمی  به این فکر میکنم که داری میای و منو از تنهایی در میاری منو بابایی همش به لحظه لحظه با تو بودن و خوش گذروندن فکر میکنیم ولی اینو جدی میگم که با اومدن تو خیلی چیزا تغییر میکنه حسی که تو خونمون هست هی قشنگتر و قشنگتر میشه پریشب روی تخت دراز کشیده بودیم که یهو دیدم باباییت نیست دیدم رفته پایین روی شکم من و دو تا دستاشم گرفته کنار صورتش و داره یواشکی با تو حرف میزنه کلی از خنده ریسهه رفتم و گفتم داری چیکار میکنی با یه خنده زیبا گفت داره با تو خصوصی حرف میزنهههه ای جونم قربون جفتتون بشم که توی زندگیم شدین عین یه خوابی که به واقعیت تبدیل شده خیلی دوستون دارم امروز صب...
15 مرداد 1391

<no title>

سلام بر یکی یک دونه مامان فرشته و بابا مسعود عزیزم امروز اولین ماه مبارک رمضانه و خیلی دلم میگیره که نمیتونم روزه بگیرم خیلی حس بدیه ولی مجبورم فینگیلیه مامان  اما موقع افطار چه حس بدی بهم دست میده که روزه نیستم وای نمیدونی چه درد بدی اومده سراغم دندون عقلام یکی پس از دیگری ورم میکنه و داره داغونم میکنه از دردش سردردای شدید میگیرم لثم خیلی خیلی متورم شده از لپم میزنه بیرون نمیتونم چیزی بخورم و همه چیو به زور میخورم یه ورورد ممنوع زدم سمت راست دهنم که لقمه ها اونوری نرن چون اگه برن آژیرم به صدا در میاد  کوچولوی مامان و دوستای ماهم ماه رمضان بر همگی مبارک  ...
15 مرداد 1391

خاطره خوب سونوگرافی هفته ۱۵

از اینجا شروع میکنم که دیروز من و بابایی جونت یا بهتره بگم عشق زندگیم رفتیم سونوگرافی بابایی جونت تا از در اومد گفت من دیگه طاقت ندارم بریم نی نی رو ببینیم  نمیدونم چی صدات کنم عشق مامان بزرگترین اتفاق من و بابا همه دارو ندار ما  از دیروز که رفتیم پیش دکتر و کلی توضیحات بهمون داد و از خوب و بد بارداری گفت و خلاصه کلی راهنماییمون کرد و بعدشم که لحظه زیبای سونوگرافی و دیدن عشقمون  بابایی خواب نداره و کلی ذوق داره هر لحظه داره به کارایی که میکردی فکر میکنه مامان جونم یک لحظه اون تصویرت از جلوی چشمام نمیره وای انقدر سرت پایین بود و شیطونی میکردی که وروجک انگار دکتر چنین چیزی ندیده بود گفت ای وای این چیکار میکنه و کلی خندیدیم حالا منو بابایی دائم...
15 مرداد 1391

لطف همه به من و نی نی

ثمره عشق زندگیمون  با وجود اومدن تو به زندگی  همه چی  یه رنگ وبوی تازه گرفته وای این  خاله فریبا و مامان شهرزاد جون  هرروز زنگ میزنن و میگن چی هوس کردی برات درست کنیم بیاریم  دیروز هم که تعطیل بودم از صبح شهرزاد جون میگفت بگو یه چیز درست کنم بیای  اینجا همش  غصه میخورن میگن غذا بخوریا نی نی جون بگیره مامان شهرزاد جون هم همش برام سبزی و  بادمجون کبابی و همه چی درست میکنه و خاله  فریبای عزیز هم میاره تا اینجا قربونتون برم  من انقدر ماهین  خاله فریبا و مامان شهرزاد جونم ممنونم که به فکر من و نی نی هستین  مامان طاهره جون هم همینطور همش به من لطف داره و واسم غذا درست میکنه یا همش در حال زنگ زدن و  توصی...
5 مرداد 1391

از همه چیز حالم بد میشه

نی نی کوچولوی من  مامان داره دیگه کم کم غصه میخوره دیشب عمه سمیرا برای مبارزه با  حالت های بد یه چیزی یادم داد عمه امتحان کردم اما  کارساز نبود راستی عمه سمیرا هم یه آش دوغ برا ی نی نی درست کرد عزیزم ممنون خیلی خوشمزه بود  عمه سمیرا جونم همیشه به ما لطف داره مامانی تو خیلی گشنت میشه تا مامانی یه چیزی درست میکنه میاد بخوره حالش بد میشه  وای از همه چیز متنفرم یعنی هیچ چیزی روی کره خاکی نیست که من هوس کنم  خیلی غصه میخورم از همه چیز بدم میاد میخوام غذا درست کنم تا درست میکنم بدم میاد  خدایا خدایااااااااااااااا ...
5 مرداد 1391

صدای قلب نی نی کوچولوی نازم

وقتی دستگاه را روی شکمم گذاشت صداهای عجیب و غریبی را شنیدم  مثل صدای قلب نبود با تعجب پرسیدم اینه؟!!!! خانمه گفت اینجا نیست صبر کن! دوباره دستگاهش را چرخوند اما بازم صدای قلبی نشنیدم وااای نکنه اتفاق بدی افتاده خیلی ترسیدم همون لحظه خدا رو صدا کردم با تموم وجودم از خدا خواستم که اتفاق بدی نیوفتاده باشه و نی نی من سالم باشه بعد دستیار دکتر دستش را برد پایینتر و اونجا بود که صدای قلب فرشته کوچولوم را شنید قلبش تندتند میزد  صداش بهترین آهنگ زندگیم بود با ضربان تند تند قلبش میخواست به من ثابت کنه که من هستم نگران نباش خدایا شکرت .اما حیف که زیاد نتونستم صدای قشنگ قلب فرشته کوچولوم را بشنوم فقط ٣٥ ثانیه و همین ٣٥ ثانیه کافی بود تا وجودم پر بشه ا...
5 مرداد 1391