دل نگرانیهای یه مادر
سلام کوچولوی مامان....الان که دارم این نوشته ها رو مینویسم داری مثل یه ماهی تو شکم مامانی شنا میکنی...و من اینو حس میکنم....این روزا یه دلنگرانی تازه به دلنگرانی هام اضافه شده....اونم همین شنا کردناته...از صبح که پا میشم همش حواسم به اینه که کی غلط میخوری و کی نمیخوری!!!اگه چند ساعت بگذره و چیزی حس نکنم دلم پر میشه از دلشوره...آروم و قرارم پر میکشه...دراز میکشم...چیزی میخورم تا بتونم دوباره حست کنم...انگار این غلط زدنا شده برام مثل ضربان قلب...اگه نزنه میمیرم...میدونم که هنوز زوده که تکون خوردناتو منظم و حسابی حس کنم...اما همین یذره هم اگه کم شه دلهره میگیرم....تا دو سه هفته دیگه باید تکوناتو منظم و حسابی محکم حس کنم...دلم غش میره برای اون روزی که محکم پا بزنی و من از جا بپرم...از خوشحالی....عزیزکم....روز به روز داری بزرگ و بزرگتر میشی...و من بیصبرانه منتظر روزی هستم که چشمم به روی ماه تو روشن بشه....دعا میکنم سالم و سلامت بیای تو دستام...بگیرمت و از شادی گریه کنم....زمان برام دیر میگذره....اما میگذره....خدا رو شکر.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی